ذهنم آزادترین لحظه ها را می گذراند. گرفتار هیچ فکر و خیالی نبودم. سبک بالی پرنده های دریایی را داشتم. داشتند آن دورها پرواز می کردند. ممنون زمین بودم. ممنون دریا. ممنون آسمان. ممنون خودم که تکه ای از آنها بودم. به طور مبهمی حس کردم آزادی باید همین باشد. پس تا آن روز فقط طوطی وار آن را تکرار کرده بودم، بی آنکه بدانم واقعا چیست. قلبم تند می زد. هیجان و خوشی ام فراتر از طاقتم بود. تاری چشمهایم رفته بود. آن همه شفافیت دنیا از خود بی خودم کرده بود. زدم زیر گریه. داشتم خاصیت قشنگی از زندگی را باور می کردم. دلم می خواست هرگز این باور از یادم نرود.