نمی توانست بایستد یا روبرگرداند. کوچه باغ ها تند از کنارش می گذشتند و کسی خیلی جلوتر از او، با موهای بلند تاب خور، پیراهن گلدار بلند، می رفت و مدام پشت هر پیچ پنهان می شد. هراس داشت اما کنجکاوی یا چیزی دیگر پیش می بردش. یا او نمی رفت و کوچه های باریک پیچ در پیچ می آمدند و می گذشتند. غورغور با طنینش انگار برخاسته از اعماق دهلیز یا غاری، همان طور او را به خود می خواند. رو برنمی گرداند. نمی توانست. ناگهان دیدش؛ پشت یک پیچ ایستاده بود. صورت سفید و مات، انگار صورتک زده بود، دست ها دراز کرده بود سویش. خودش بود؛ غریبه و ترسناک