انگار دیشب گذشته. الان، امروز بود و من پشت سر منیره می رفتم سمت عمارت. فقط کی فردا شده بود؟ چه قدر لباس منیره بهش می آمد ولی من لخت بودم. هیچ لباسی تنم نبود. هنوز هم چیزی به تنم سنگینی می کرد. آرام دست کشیدم روی شانه ام. اسلحه را آوردم پایین و پرتش کردم روی زمین. بوی تریاک از توی دماغم نمی رفت.