جای آن است که مردان نقابدار بر من حمله برند ، اما همه جا آرام است . از میان شالیزارها زوزه شغال ها را می شنوم ، هنگام غروب است . اسب را به تاخت وامی دارم تا زودتر به زیر کرسی و کنار چال آتش پناه برم. خیس از باران به قصر می رسم . فراشی دیگر خم می شود و دهانه ی اسبم را می گیرد. فراشی دیگر خم می شود و در را می گشاید . از پله ها بالا می روم . زنگی به صدا در می آید ، ریحانه موج زنان پیش می آید . نگران است . لباس هایم را بیرون می آورد و با قطیفه ای سر و رویم را خشک می کند . پوستینی به دوشم می اندازد . برایم جوشانده ای داغ و شیرین می آورد . کنارم مینشیند . می پرسد «تمام شد ؟» میگویم « پیش رویش ... پیش روی پدر. می لرزید . باران می بارید . مرگ یکایک فرزندانش را دید