در بسته شد و صدای قفل شدنش به گوش رسید. زانوانم تا شد و به زمین بوسه زد. با گریه جیغ کشیدم: - تو رو خدا ولم کن… مادرم حالش خوب نیست! بدون پاسخ به فریادم با صدای بلند اسمی را صدا زد. - غلام… اگه کوچکترین خطایی ازتون سربزنه، خوراک کوسه ها می شین… هیچ مردی حق ورود به این اتاق رو نداره… فهمیدی؟ - بله آقا… خیالتون راحت. صدای دور شدن قدمهایش را در میان گریه های پرسوزم می شنیدم. دل توی دلم نبود. قلبم فشرده شد. نگران مادرم بودم. لعنت به فرامرز