من از آغاز برای زیستن جنگیدهام. من به تاوان دوست داشته شدن، تاولها و دملهای چرکی دردناکی را روی تنم تاب آوردهام.
زجر کشیدم، اما دم نزدم.
من میان نفرین و پلیدیها چشم به جهان گشودم و شدم عروسک دست دشمنان قسمخورده تا در پایان بهانهی سرچشمهی عدالت و نور خدا باشم.
من میبخشم هر آنکه با من عداوت کرد، اما فراموش نمیکنم که چه بر من گذشت تا...
من فتنهام.