کلاغ آبی تا به حال کسی را شبیه خودش ندیده است. او گاهی به شدت احساس تنهایی می‌کند. وقتی همسایه های جدیدش، یعنی کلاغ های سیاه، مسخره‌اش می‌کنندو او غمگین‌تر و تنها‌تر می‌شود.

میبل جونز در راه شهر اتوم وبه دنبال کتاب سرنوشت است.سندی باستانی که شاید به کمک آن بتواند نوع بشر را نجات دهد. اما اتوم جای خطرناکی است ،پر از سرباز ،جاسوس و یاغیان بوگندو.

اگر یک شب چند پیچک جادویی از داخل کمد اتاقت بیرون بیایند تا خواهر کوچولویت را بدزدند چه کار میکنی؟

آیا تا حالا شده نصف شب به دست دزدان دریایی بیفتید و به اجبار به روی تیرک چرب مرگ حتمی قدم بگذارید؟

روباه گفت: چی شده؟ شازده کوچولو گفت: فکر می‎کردم یک گل دارم که منحصربه‌فرده، ولی فهمیدم درست عین بقیه‌ است.

دوست زیبای من که این کتاب را برداشته ای، سلام! این کتاب پیدایت کرده تا وقتی آن را خواندی پر از احساس شادی شوی تا بدانی چقدر دوست داشتنی و زیبایی