هیچ کس جرئتش را نداشت که پایش را توی مزرعه بگذارد.
مترسک تک و تنها وسط مزرعه ایستاده بود و کارش ترساندن روباه ها، گوزن ها، موش ها و کلاغ ها بود. او حتی یک دانه دوست هم نداشت، چون همه موجوات جنگل فهمیده بودند راهی برای دوستی با مترسک پیر وجود ندارد.
تا اینکه روزی از روزها بچه کلاغ کوچکی از دل آسمان فرود آمد و درست کنار پای مترسک روی زمین افتاد...