ماتی و پدربزرگ همیشه دوستان خوبی برای یکدیگر بودهاند. اما حالا پدربزرگ بسیار پیر و مریض است و بیحرکت روی تخت دراز کشیده. تمام نزدیکان و آشنایان گرد او جمع شدهاند و با چشمانی پر از اشک او را نگاه میکنند؛ همه به جز ماتی! او همانطور که نگاهش به مگس روی سقف است، به حرفهای پدربزرگ فکر میکند. پدربزرگ به او درباره مگسها توضیح داده بود. تقریبا همه چیزهایی که ماتی میداند، از پدربزرگش آموخته است. پدربزرگ نفسهای آخرش را میکشد، اما ناگهان چشمهایش را باز میکند و همانطور که دراز کشیده، از ماتی میپرسد: «میخواهی برویم قدم بزنیم؟» ماتی به آدمهای توی اتاق نگاه میکند، هیچ تغییری در چهره غمگین آنها نمیبیند. انگار فقط او صدای پدربزرگ را میشنود. آن دو، خیلی آرام و آهسته، دست در دست هم، از خانه بیرون میروند. به چمنزار میروند، کنار رودخانه اسب سفید خیلی بزرگی میبینند که در حال خوردن علف دمش را بهآرامی تکان میدهد. ماتی و پدربزرگ از اسب خوششان میآید و اسم او را بریگاند میگذارند. بعد با هم از کانالی عبور میگذرند که در آن گیاهان آبزی بر اثر جریان آب خم شدهاند و ماهیها به آرامی رویشان شنا میکنند. پدربزرگ و ماتی تصمیم میگیرند، ماهیگیری کنند، اما این کار برای ماتی دشوار است. پدربزرگ پیشنهاد میکند به آب بزنند تا ماهیها داخل جیبشان بروند. سپس آنها وارد بازار میشوند و پدربزرگ کراواتش را با یک سیب درشت و یک ذرت عوض میکند. در این میان ناگهان ماتی به پدربزرگ نگاه میکند. احساس خندهداری به او دست میدهد. انگار پدربزرگ فرق کرده است؛ اما نه، هنوز همان پدربزرگ است.