تو تابهحال مسیح مصلوب را دیدهای؟ زخمهای تنش را دیدهای؟ روی مچ دستها، روی ساق پاها، روی پهلوها. همۀ تنش زخم است و سرش آویزان. من خیلی وقتها مینشینم و ساعتها خیره میشوم به تصویر او بر صلیب. گاهی میکوبم میروم تا منوچهری، پشت شیشۀ مغازهای که صلیبی بزرگ بر دیوارش زده، میایستم و به تن طلاییرنگ مسیح بر آن صلیب نگاه میکنم. به سرنوشتش فکر میکنم و به غمی که در دل داشت. او هم خسته شده بود، مثل ما، یا ما خسته شدهایم، مثل او. میدانی، هرکدام از ما، هرکداممان که به آخر خطر رسیده باشیم، برای خودمان یک مسیح هستیم. حواریون زیادی هم دوروبرمان میپلکند. مسیح هم به حواریونش گفت که میدانم آخرش یکی از شما در حق من خیانت میکنید. حالا شماها هم حواریون من هستید، اگر من مسیحی باشم خسته و مصلوب. صلیب من اما هنوز روی دوشم است و تا آن تپه و تا لحظۀ آخر خیلی راه مانده.