داستان قلب ضعیف ماجرای واسیا شومکوف، کارمند ساده و دونپایهای است که با رفیق خود آرکادی ایوانوویچ زندگی میکند. واسیا بهتازگی تصمیم به ازدواج گرفته است و در همان حال با وظایف و فشار کاری سنگینی دستوپنجه نرم میکند که رئیساش به او سپرده است. طیف گستردهای از غلیان احساسات پرشور در طول داستان همسو با احساسات قهرمان آن، یعنی واسیا، خیز برمیدارد و اوج میگیرد. احساسات افسارگسیخته، خام و رقیق که ممکن است شدت و حدتشان خواننده را هم در مقطعی دیوانه و مجنون کند. داستایفسکی همچون بسیاری از داستانهایی که در دورهی جوانی میآفرید، در این داستان نیز به بررسی زندگی کارمند ساده و ابعاد گوناگون این زندگی میپردازد و مفهوم قدرشناسی وسواسگونه و بتسازی از افراد را میکاود. مفهومی که به اطاعت دائم و حتی خودآزاری برای جلب رضایت و اندکی توجه از سرپرست میانجامد. عملی که سرانجامی جز دیوانگی ندارد!
داستان بوبوک حالتی یادداشتوار دارد و حجمش کمتر از نصف داستان نخست است. قهرمان این داستان نویسندهای پریشانحال و درهمشکسته است که یک روز به همراهی جمعی در تشییع جنازهی چند نفر شرکت میکند و شبهنگام،آنگاه که میخواهد به خانه برگردد، گفتوگوهایی از زیر قبرها میشنود. از دنیای مردگان! داستایفسکی در بوبوک با سبکی گروتسک به بیان گفتوگوهایی از دنیای مردگان میپردازد و داستانی بهراستی غریب قلم میزند.