ماجرای «قصۀ شهر لیتل لایت»، از جایی آغاز میشود که آجرهای دیوار حصار مانند شهر، بهوسیلۀ فردی ناشناس دزدیده میشوند. مردم شهر دزد را دستگیر میکنند و انگیزۀ او از این کار معلوم میشود و درنتیجه، مردم متوجه این موضوع میشوند که مشکل شهرشان شهردار آن است. نویسندۀ داستان «قصۀ شهر لیتل لایت» در پی آن است تا نشاندهد که شهر لیتل لایت شهری بیهیجان با مردمانی غمگین است. ساختمانهای خاکستری، لباسهای خاکستری و همه چیز خاکستری است. ساختمانها، شهری خستهکننده را نشان میدهند که نیاز به تغییر دارد. هنگامی که آجرهای دیوارهای شهر گم میشود، شهردار بلافاصله مردم شهر را متقاعد میکند که در معرض خطر هستند. همانطور که آجرهای بیشتری ناپدید میشود، رنگهای نئون روشن وارد صفحات کتاب میشوند و کمی از آنچه که در خارج از دیوارهای شهر قرار دارد نشان میدهد. «قصۀ شهر لیتل لایت» داستانی غنی در مورد یک شهر است که موانع را به پلها تبدیل میکند و قدرت مردم، فرهنگ و ذهن باز را درهممیآمیزد و میآموزد که تحمل کردن بعضی چیزها پذیرش آنها را به همراه دارد.