لوکاشکا تراشیدن سنبه را تمام کرده بود و حس می کرد چشم هایش سنگین شده، با خودش گفت «وقتشه بیدارشون کنم.» به طرف رفقایش برگشت، نگاه کرد تا ببیند پاها مال کیست که ناگهان به نظرش رسید چیزی در آن سوی ترک شالاپ شلوپ کرد، دوباره به افق روشن کوه ها در زیر هلال وارونه، به خط ساحل، ترک و درختی که حالا به وضوح دیده می شد در آن شناور است، نگاه کرد. به نظرش آمد که او حرکت می کند، ولی ترک و درخت حرکت نمی کنند؛ اما این تصور فقط یک لحظه دوام آورد لی یف نیکالایویچ تولستوی