هرن همیشه شب ها می آمد. در تاریکی می دیدمش. باید کنار می آمدم با هر چیز که مانع دیده شدن می شود. اولش بعد از پنج شش دقیقه می فرستادمش. تا این که حالی اش شد با طیب خاطر برود، موقعش که شد. به کمک نور چراغ قوه یادداشت هایش را نگاه می کرد. بعد خاموشش می کرد و در تاریکی سخن می گفت. سکوت روشن، سخن تاریک. پنج شش سالی می شد که کسی مرا ندیده بود، در وهله اول خودم. یعنی چهره ای که خیلی درش غور کرده باشم، تمام این سالیان. حال از سر می گیرم این وارسی را، ممکن است برایم درسی باشد، در آینه ها و آبگینه هایم که مدت هاست کنار گذاشته ام. می گذارم پیش از آن که کارم تمام شود دیده شوم. داد می زنم، اگر کسی در بزند، بیا داخل! اما اکنون از پنج شش سال پیش سخن می گویم. این اشارت به اکنون، به قبل و بعد، و هر چیز این چنینی که قرار است از راه برسد، که ممکن است به وقتش خودمان دریابیم