هیوز سرگذشت کلاغی را سرود که از لحظه ی تولد چیزی جز سیاهی در خود نمی بیند، نمی تواند از خداوند عشق را بیاموزد و در سفرزندگی، موجودی جستجوگر، احساساتی، شیاد و مخرب است که چیزی جز آشفتگی و از هم گسیختگی در دنیا نمی یابد و نیز خود را جز وجودی پست و زبون و سرچشمه ی تباهی و سیاهی.