اما حالا دیگه این جوری نیست الان من که برم خونه مامانم میگه بفرما دخترم بیا یه چایی بخور. صبح که از خواب بیدار شدم بابام رفت برامون نون تازه خرید. گفت لباس های مدرسه بپوش برو کلاس. اومد دم مدرسه. عمو خیاط داستان های عجیبی می گفت. بابام خوشش اومد. می خواد واسه من عروسک بخره. خودش گفت اونجا منتظر میشه جلوی در.