عمه با گرفتن یک مهمانی در خانهاش، همکاران قدیمیاش را به "عالیه" معرفی میکند و در این بین ندیمه خانم که یکی از دوستان عمه است، از هدایت میگوید. هدایت برادرزادهی ندیمه خانم است و به تازگی نامزدیاش با دختری به نام عسل به هم خورده است. هدایت در نظر ندیمه خانم، مردی با قلب سنگی است، چرا که حاضر نشد به خاطر نامزدش عسل، دست از گل و گیاههایش بکشد. "عالیه" بعد از آشنایی با دوستان عمه و مشاهدهی علاقهی او به ماندن "عالیه"، همانجا پیش عمه میماند و به تهران بازنمیگردد اما دست روزگار، او را با هدایت آشنا میکند تا "عالیه" خود با تمام وجود، سنگی بودن قلب هدایت را لمس کند.