نفسش را نزدیک صورتم فوت کرد و بی آنکه چشم باز کند زمزمهوار گفت
پابندت شدم صبوری. بند نگاه هات، خنده هات... بنده حجب و حیات... رفتارت... اصلا همین مدل خاصته که گیرم انداخته، یه عمر ماهی دلمو تو مشتم نگه داشته بودم؛ اومدی و ماهی سر خورد. اومدی و همه چیز شد تو..