روزگارم در آنی زیرورو شد. وقتی که ما به دامغان سفر کرده بودیم عکاس خانه مورد هجوم واقع شد و تمام وسایل عکاسی و تعداد معتنابهی از شیشه ها و وسایل ظهوروثبوت خرد شد یا سوخت و یا به تاراج رفت. هنگامی که از سفر بازگشتیم. صحرای محشری پیش روی مان بود. موسیو بهت زده به ثمره ی بربادرفته ی یک عمرخیره شد. زبانش بند آمد و همان جا مبتلا به فجاه شد و به زمین افتاد. نمرد، اما در بستری افتاد که دیگر از آن برنخاست. من هم دوباره سلندر شدم. حتی محل خواب خود را هم از دست داده بودم. ناچار نزد پدر و مادرم بازگشتم که چند ماهی بود ندیده بودم شان. هر دو نحیف تر و خاکستری تر شده بودند و بیماری پدر شدت گرفته بود. هر دو از دیدن من خوشحال شدند. پدر بروز نداد. مادر بی محابا محبت خود را فاش کرد. به گریه افتاد.. خواست که آخر عمری نزدشان بمانم. دوباره همان زندگی...؟