این آدمها انگار باهم دستبهیکی کرده بودند. از چهار گوشهی دنیا میآمدند، همدیگر را نمیشناختند، اما همگی ویروس واحدی داشتند، یک مرض واحد. سفرشان هدفی نداشت جز تضعیف مقاومت من، فرسودن صبر من در صنفشان انگار یک آیین پاگشایی داشتند، یکجور زیارت باید میرفتند به خانهی تانر، انگار به کعبه یا کمپستل میروند. و فقط شایستهترینها، همینطور مبتلاترینها و بهویژه، خلوچلترینها حق انجام این زیارت را داشتند.