روی پلاژ، جشنی مذهبی برپا بود یا شاید بازار مکاره ای بود و جمعیت جلوی چیزی که من نمی توانستم تشخیص دهم چیست، ازدحام کرده و در هم می لولیدند. لب دریا ولگردانی بودند که پراکنده روی جانپناه دراز کشیده بودند و کودکانی که خنزر پنزر می فروختند و گدایان بسیار. یک ردیف دوچرخه مسافربر موتوردار هم بود و من در یکی از آن ها جستم.