بعضی وقتها قصههای بزرگ توی جاهای کوچک اتفاق میافتد.
کارهای بزرگ را موجودات کوچولو انجام میدهند. این یکی از آن قصههاست...
سیسیل یک وزغ است. وزغی که با رفقای دوزیستش (و البته یک مگس از مرگ برگشته)، بی خیال دنیا، در یک آبگیر بازی میکنند و خوش میگذرانند. اما یک روز، وسط یک پرواز ناخواسته با شاهین محلی، میفهمد که دارند، دقیقا به طرف آبگیر آنها یک بزرگراه میسازند. آنها چطور میتوانند جلوی یک ارتش از ماشینهای ساخت و ساز و هجوم آسفالت داغ را بگیرند؟ سیسیل مطمئن نیست، ولی میداند که باید تلاشش را بکند...