با چشمهای زرد پاييز در ايوان خانه نشسته بود و من به پرندگانی پير فکر میکردم که ديگر هيچ کوچی از مرگ دورشان نخواهد کرد به اين که تنها چند پلهايم در فاصله دو پاگرد و نبض دستهايم تيک تاکِ بمبی ست که زمان انفجارش را پنهان کردهاند پاييز در ايوان خانه نشسته است و من به دستهای خاک فکر میکنم که حتی اگر تمام جنازهها را بپوشاند موهای تو چون گندمزاری از لای انگشتهايش بيرون میزند.