این که در سر مردی مثل مایکا چه میگذرد آدم را به فکر فرو میبرد. چنین مرد کوته فکر و محدودی؛ آنقدر منزوی. چیزی ندارد که برایش لحظه شماری کند،چیزی که درباره اش خیال پردازی کند. صبح یک روز دوشنبه بیدار می شود و می بیند که نوری خاکستری، ناامیدکننده و گرفته از پنجره باریک می تابد و همه خبرهای رادیوی ساعتی هم به طرزی باورنکردنی ناراحت کننده است.
گروهی در کنیسه تیراندازی کرده اند؛ همه اعضای خانواده ها در یمن می میرند؛ کودکان مهاجری که از والدینشان جدا شده اند دیگر هرگز مثل قبل نخواهند شد، حتی اگر در اثر اتفاقی بسیار نامحتمل فردا دوباره با خانواده هایشان به هم بپیوندند. مایکا با کسالت به همه این ها گوش میکند. این اخبار او را غافلگیر نمی کند.