سکوت محض بود. آواز سیرسیرکها توی حیاط و آن بازی مخوف ابر و ماه، که دلش نمیآمد دوباره به آن خیره شود. برگشت دوباره تکیه داد به پشتیها. صدای کوفته شدن سنگ بر دروازه آمد. سروان نه خوفی کرد نه اراده خاصی داشت. بیترس و واهمه رفت جلوی حیاط و در را باز کرد. چند اسب سوار بودند