عصر بود و همه چیز صلح آمیز. آفتاب غروب می کرد. دوروبرشون سرزمینی سبزرنگ با تپه های کم ارتفاع دیده می شد. پرندگان نظرشون رو درباره این منظره در آوازهای خود بیان می کردند و به نظر می رسید که نظر کلی پرنده ها نسبت به منظره خیلی مثبته. کمی دورتر صدای بازی کودکان به گوش می رسید و کمی دورتر از اون منبع این صدا دیده می شد: شهری کوچیک تو نور ضعیف غروب. پیش تر خونه های شهر کوچیک بودند، سنگی و سفیدرنگ. چیزی به غروب کامل خورشید نمونده بود. ناگهان از یه جایی موزیک شروع شد. فاهش استفراقوز سریع یه دکمه رو فشار داد و موسیقی رو خفه کرد