اولین روزی که جوانشیر سرکار نرفت، خیلی غمگین شد. مدتها بود که در انتظار همچین روزی بود. ولی وقتی آن روز رسید، غمی به بزرگی یک ورزا روی دلش نشست. طوری که نفسش بند آمد و اشک توی چشمهایش نشست. دسته سیاهی پرنده بالای سر آبادی چرخ میزد و دست از سر آبادی برنمیداشت. قلیان به دست از درخت ابریشم بالا رفت و رفت روی تارمه درختیاش. جلو قلیان چندک زد. ناگهان همه زندگیاش آمد جلو چشمش. اول از همه به چهار زنش فکر کرد.
راستی جوانشیر چهار تا زن داشت: لیلا، لیلا، سکینه و لیلا.