همین که کسی با صدای ملایم به من می گفت: «برو، نمی خواهم»، اما انگشت او به حالت اشاره بود یا دستش به حالت مشت گره شده بود، می دانستم که باید آن جا را ترک کنم. فروشندگی را دوست داشتم و در این کار زبده بودم. در نوجوانی یعنی حدود سیزده چهارده سالگی، فروشنده ی کاسه کوزه شدم و تا شب هنگام می فروختم. توانستم با خواندن ذهن مردم پول کافی در اختیار داشته باشم تا اولین قطعه از مایملک خویش را خریداری کنم...