پ به یک خانه قدیمی رسیدم زنگ را زدم هیچ کس در را باز نکرد از بیرون به خانه نگاهی انداختم هیچ کس نبود سنگی را برداشتم و شیشه را شکستم و به داخل رفتم. در کنار شومینه نشستم و آتشی درست کردم، گرم تر که شدم به دستانم نگاه کردم. خشک شده بود، دستم را کنار آتش بردم تا گرم شوم. کم کم چشمانم بسته شد خوابم برد ناگهان...