وقتی مه اسرارآمیز ویرانگی سراسر دنیا را پوشاند، زندگان مردند، مردگان برخاستند و تنها مکان امنِ باقیمانده در برابر حملهی آنها شهر محصور ویارا بود، جولیت کترسو و ماهیانای رومئو، وارثان قدرتمندترین خانوادههایی که با هم در جنگ هستند، عاشق هم میشوند. اما وردی که در بدو تولد بر جولیت خوانده شده است، او را وادار میکند از دشمنان قبیلهاش انتقام بگیرد… و رومئو پسردایی جولیت را کشته است. این یعنی او باید بمیرد. پاریس کترسو همیشه تنها یک خواسته داشته است: محافظت از جولیت و خدمت به خانوادهاش. قرار است در مراسمی ذهن پاریس و جولیت با هم پیوند پیدا کند، اما وقتی جولیت سعی میکند از سرنوشتش فرار کند، ورد اشتباه خوانده میشود، جولیت میمیرد و در عوض پیوندی میان پاریس و رومئو ایجاد میشود. اگر پاریس میخواهد به حقیقت مرگ جولیت پی ببرد، باید به کوچهپسکوچههای شهر برود، با دشمنش متحد شود… و شاید حتی به قبیلهاش خیانت کند. پاریس و رومئو از یک طرف و روناجو و جولیت از طرف دیگر کارهایی میکنند که هیچوقت از خود انتظار نداشتند،
با اهریمنی بزرگ در شهر روبهرو میشوند و بیرون دیوارهای شهر… مرگ در انتظار است.