گاهی وقت ها حتی شک می کردم دختر زنی مثل او هستم. «عباس آقا برای چی می آید دیگر؟ خودم می آیم. تنها که نیستم. مامان هم هست.» مامان دستش را دراز کرده بود و می خواست گوشی را بگیرد. میترا کمی مکث کرد. «با این حال عباس را می فرستم دنبالتان». گوشی را دادم دست مامان. مثل همیشه خیلی سریع به تفاهم می رسیدند. میترا به روی خودش نیاورد که مامان را دعوت نکرده و مامان هم جوری وانمود کرد که انگار میترا اول از همه او را دعوت کرده است. «خودمان می آییم میترا جان»