اما حالا باور دارم که جایزترین بهانه برای پایان دادن به زندگی همین تنهایی است. آموختم در همنشینی با آدمی هیچ آسایشی نیست و اینک دانسته ام در نبودش هم تاب و امیدی برای ادامه ی این رنج مدام نخواهد بود. تنها مذهبی که در طول این سالها ایمانم را در آن پاس داشتم هنر بود. شوری در نقاشی بافتم تا زندگی را به تمامی وقف آن کنم. در جوانی چنان بی نیاز بودم و خود را چنان توانمند مییافتم که چون شناخته نشوم در میان آدمیان هرگز از پای نیفتم؛ اما دریغا، پنجاه زمستان از زندگی من گذشته و حالا بر این باورم که هنر همانند ناقوسی زنگار خورده همیشه آویخته است بر تابوتی که در زندگی به دوش می کشیدم؛ می خواهم در آن بیاسایم و دیگر جرنگ جرنگش را نشنوم."