دخترک راه را گم کرد و خسته و وحشتزده کنار چشمهای عجیب متوقف شد. هدهدی طلایی کنار چشمه به او چشم دوخت.
دخترک کمی از چشمه آب نوشید و به زندگی فلاکت بار خود فکر کرد.
برای لحظهای آرزو کرد تا ای کاش همه چیز عوض میشد.
سرش به دوران افتاد و بیهوش کنار چشمه افتاد.
و در خواب دید...