گودالی در حاشیهی شهر که در سوراخهایش وازدگان و بیچیزها زندگی میکنند. قهرمان دخترِ نوجوانی است که پدر خشن و همسایگان طردشدهاش به همراه چند خرگوش و چند خردهریز دیگر کنارش هستند. پدر زغال چوب درست میکند و برای پول درآوردن حاضر به هر کاری است. بسیاری از اهالی گودال نُخالهجمعکنهای چرخبهدست هستند و البته نیمزندگان و گاهی مردگان. مانند دکتری که رگهای پاره از تزریقش او را به این جهنم فرستاده. اما قهرمانِ زنگیآبادی رؤیایی در سر دارد و با تمام وجود زندگی میکند و میجنگد بلکه در این گودال طنابی برای برآمدن بیابد، ولی خردهروایتها و اتفاقهایی در راهاند که بهکل همهچیز را غیرقابلپیشبینی میکنند..