شلوار جین آبی از زیر چادر بیرون زد. دست عریانش را به طرفم گرفت، گفت: «کمک میخواهی؟» ترسیدم، گفتم: «خودت را خوب بپوشان ممکن است خطرناک باشد! اینجا همه...» دستهایش را برد زیر چادر و دوباره پرسید: «زخمی شدی؟» جنگ ویران میکند و تا دوردستها را به گلوله و شیون و هجرت در مینوردد..