«آتشپنجه بهتنهایی میتونه قبیلهمون رو نجات بده...»
ببرپنجه، دشمن خیانتکار قلب آتشین، شکست خورده و از قبیله رانده شده است، اما قلبآتشین مدام حس میکند که او به دنبال فرصتی برای حمله به اردوگاه، در جنگل کمین کرده است. این تنها مشکلی نیست که معاون جوان قبلیهی تندر در این روزهای سوزان تابستانی با آن دستوپنجه نرم میکند. او میکوشد بر نشانههای شوم چیره شود، کارآموز گستاخش را که راز غیرمنتظرهای نزد خود دارد، تربیت کرده، به رهبر قبیلهاش که به هم ریخته و فقط پوستهای از آن رهبر سابق است، رسیدگی کند. در همین حال، جنگل گرمتر و گرمتر میشود... و همه منتظر خیزش طوفاناند... .