پنج سال پس از شروع این اتفاقات، هنوز تعدادی بازمانده وجود دارند که مالوری و دو فرزندش نیز جزو آن ها هستند. او که در خانه ای متروکه در کنار رودخانه زندگی می کند، رویای فرار از این جهنم و رفتن به جایی امن را در سر دارد. حالا که پسر و دخترش چهار ساله هستند، وقت رفتن فرا رسیده، اما سفر پیش رو، وحشت انگیز خواهد بود: بیست مایل در رودخانه در یک قایق—با چشمانی بسته—در حالی که مالوری به جز هوش خود و گوش های تعلیم دیده ی فرزندانش، هیچ چیز دیگری برای اتکا ندارد. یک تصمیم اشتباه، همه ی آن ها را خواهد کشت. اما چیزی در تمام این مدت، به دنبال آن هاست...