زیر باران ایستاده ای. می خوانی «باز باران با ترانه، با گهرهای فراوان... کودکی ده ساله بودم شاد و خرّم، چست وچابک...» شاد و خرم نیستی. اضطراب است که تو را دور خودت می گرداند. دانه های گرم باران را می بلعی. تشنه ای. مرغ حنایی برزین را کشته ای. پیراهن به تنت چسبیده است. دانه های باران گرم اند.