اما وقتی دوست دوران کودکی او، «مگی جنینگز» از دبیرستان فارغ التحصیل می شود، به «جیکوب» پیشنهاد می کند که به همراه او، این منطقه کوهستانی را ترک کنند. «جیکوب» پس از این پیشنهاد، تصویری از زندگی خود را بدون میراث دردناک خانواده اش در ذهن شکل می دهد. اما تهدیدهای شکل گرفته برای کسب و کار پدرش، خشونت به بار می آورد و «جیکوب» را حتی در زمان فکر به فرار، در هزارتویی از قتل و خیانت اسیر می کند. علیرغم نقص ها و گرایش گاه و بیگاه «جیکوب» به خشونت، او توانایی درک عشق و ایثار را دارد و همین نکته باعث می شود مخاطبین در تقلای این شخصیت برای رسیدن به رستگاری، با او همراه شوند.