چند قطره باران روی شیشه ماشین نشست. خالهایی سیاه آرام آرام روی صورت زنم شکل میگرفتند. انگار او داشت آب میشد، و یا آتشی که چندان گرم و سوزان نبود از درونش زبانه می کشید و پوستش را لکه دار می کرد. نور چراغ قرمز برای ما، که یکی از ماشینهای ردیف اول پشت خط عابر بودیم، مثل نور پرده سینما عمل میکرد یا بهتر است بگویم مثل نور لوله ای سیرک، وقتی روی شعبده باز می تابد و همه برای او دست می زنند.