در داستان «تابستان با جسپر» لیا حس میکند که گم شده. سال گذشته یک روز عصر همهچیز تغییر کرد و از آن زمان به بعد لیا در همین حال و روز به سر میبرد. از آن روز به بعد پدر و مادرش از او فاصله گرفتند، دوستانش از او دور شدند و لیا سرگردان و تنها ماند. تا اینکه یک روز با جسپر آشنا شد. او مرموز و کموبیش جادویی است و لیا کمکم میفهمد که جسپر هم گم شده است. آن دو با هم مخفیگاهی در فضای سرسبز و انبوه، دور از والدینشان، دور از سختیها و مشکلات برای خودشان میسازند، اما کمکم واقعیتهای تیره و تار زندگیشان دوباره سرراهشان سبز میشوند. بعد از مرگ ناگهانی برادر و افسردگی پدر و مادر چه اتفاقی برای فرزند دیگر خانواده میافتد؟ چقدر قدرت دوستی میتواند بار غم را از دوش ما بردارد؟ آیا فقط چون به دوستمان قول دادیم، باید دیگر به تمام حرفهایش گوش کنیم؟ یا باید خودمان فکر کنیم و کار درست را انجام دهیم؟ ما همراه شخصیتهای این کتاب سفر میکنیم تا دوستی، غم و تنهایی را بهتر درک کنیم.