وقتی پا توی اتاقش گذاشتم، نگاهش برق زد و لبخند روشنی صورتش را پر کرد. بیرون، باد زوزه می کشید، انگار دیوارها و شیشه ها در حال شکستن بود و با صدایی شکننده روی زمین پخش می شد. آسمان تقریبا سفید بود و ترک برداشته بود، دورتر کاملا سیاه می شد، انگار شهر به دو تکه تقسیم شده بود.