بنفشه دوازدهساله، پس از بستریشدن مادرش در بیمارستان روانی، مجبور میشود با پدر خوشگذرانش که از مادرش جدا شده، به زندگیش ادامه دهد.
پدرش دوستی صمیمی به نام سیاوش دارد که در یک بوتیک با هم کار میکنند. بنفشه رفتهرفته به سیاوش علاقهمند شده و میکوشد تا به او نزدیک شود. سیاوش هم درست مثل پدر بنفشه، خوشگذران است، اما کمکم نسبت به دختر حس پدرانه و مسئولیت و تعهد پیدا میکند و تلاش میکند تا بیتوجهی پدر بنفشه را برای او جبران کند.
از سوی دیگر، پدر بنفشه هیچ تمایلی به نگهداری از دخترش ندارد...