سارا دقیقا نمیداند از چه روز زندگی اش به هم ریخت؛ از وقتی که مامان دیگر در خانه نبود یا وقتی بهترین دوستش پریسا از همسایگی شان رفت؟ او فقط میداند دوازده سالگی اش تبدیل به سخت ترین روزهای زندگی اش شده و فقط یک عکس دارد تا بتواند امید را به خانهشان برگرداند. آیا شباهت مردی که سارا عکسش را در کشوی مامان پیدا کرده با مردی که نشانی ایمیلش را از صفحه اینستاگرام او به دست آورده تصادفی است؟