"آلیستر" با دیدن "دنیس" چنان به او علاقهمند شد که خواستههای پدرش دوک نایرن را نادیده گرفت و بدون رضایت او با دنیس ازدواج کرد. از آن پس دوک، پسرش را از ارث محروم کرده و او را به خانۀ خود راه نداد. آلیستر به همراه دنیس به روستایی کوچک رفته و خانهای خرید. آن دو زندگی خود را شروع کردند و صاحب دو فرزند پسر و دختر شدند. پس از چند سال، در یک روز طوفانی، آلیستر و دنیس که برای قایقسواری به دریا رفته بودند، دچار طوفان شده و غرق شدند و مسئولیت مراقبت و نگهداری از کودکان به "پپیتا" خواهر دنیس واگذار شد. پپیتا برای پرداخت بدهیهای آلیستر، مجبور به فروش خانه و اثاثیۀ آن شد. تنها راهی که پیش روی او مانده بود، بردن بچهها به اسکاتلند نزد پدربزرگشان بود. هرچند پپیتا مطمئن نبود که پدربزرگ بچهها آنها را بپذیرد، اما سفر طولانی خود را به سوی اسکاتلند آغاز کرد. ماجراهایی که در سفر به اسکاتلند برای او و بچهها رخ داد، زندگی آنها را دگرگون سا