با خدا مناجات می کرد با تمام وجود از او می خواست که شاد و سپیدروی شود و اگر برای این تغییر دیر شده باشد اقلا خدای متعال، ببیند که وزنم چه قدر است، و حداقل آن را نصف کند. ولی خدای مهربان جواب داد: نه. دستش را روی قلبش گذاشت گلویش را معاینه کرد، سرش را نوازش کرد. و گفت: وقتی همه این ها تمام شد «تو با آمدنت به نزد من، مرا شاد می کنی آرامش سیه چهره من، خوش صدای من.