لیو پِپِل این جانور با پشمهای آبی و پاهای زبر را - که اسمش اوف است - از داخل یک معدن سنگ پیدا کرده و با خودش به خانه آورده. اوف قوانین و مناسبات زندگی امروز در آپارتمان را نمیداند و خلقوخوی وحشیِ خودش را دارد؛ از چراغ آویزان میشود، با موهای چربوچیلی در خانه میدود، توی ماشین ظرفشویی حمام میکند و... این خرابکاریها مامان لیو را مضطرب و عصبانی کرده است. لیو فکر میکند شاید رفتن به سفر در تعطیلات تابستانی کمک کند حال مامان بهتر شود، درحالیکه پدر و مادرش برنامهای برای سفر ندارند. چرا؟ مشکل آنها جیب خالی است!
در این کتاب از مجموعهی اوف خرابکار دو روایت موازی وجود دارد؛ ماجرای پروفسور اِسنایدا در زندان و ماجرای سفر خانوادهی پِپِل. میشائیل پتروویتس از امکان سفر در این داستان استفاده میکند تا خانوادهی پپل را از زندگی روزمره دور کند و فرصتی برای ماجراجویی بیشتر به وجود آورد. البته، این دو خط روایی درنهایت به هم وصل و گرههای داستانی باز میشوند.