…این غریبه برای کمک کردن به اوتو در پیدا کردن مادرش مشکوک بود، اما اوتو خسته و ناامید بود و داشت از سرما یخ میزد. مدت طولانی بود که به دنبال مادرش میگشت و هنوز هیچ نشانی پیدا نکرده بود.
پس تصمیمش را گرفت. دستش را دراز کرد، با کمک دخترک از زمین بلند شد و زیر لب گفت: «باشد.» به او اعتماد کرد، شاید چون خیلی خسته بود یا شاید چون فقط به صورت رنگپریدهی دخترک نگاه کرد؛ در واقع، اصلاً متوجه نشد دستی که در دست گرفته، لکهی سیاهی دارد…