تابستان بود و مورچهها دانهی گندم جمع میکردند، در حالیکه جیرجیرکها آواز میخواندند و برای خودشان خوش بودند.زمستان شد و جیرجیرک نزد مورچهها رفت و از آنها خواست که غذایی به او بدهند. مورچهها به او گفتند…