لنگ می زنم و عرق می کنم و با هر قدمی، همه جایم می سوزد. جلو گل فروشی، یک شیشه گلاب می خرم و چند شاخه گل. کل پول توی کارتم را می کشم. یارو می گوید «دو تومنم بعدا برامون بیار.» تا جلو قبر کانی خودم را می کشم. خاک قبرش حسابی نشست کرده. شیشهٔ گلاب را باز می کنم و خالی اش می کنم روی قبر. گل ها را شکل یک قلب بزرگ برایش پرپر می کنم. صدایش از سرم بیرون نمی رود که «ای کاش من زودتر از تو بمیرم ضیا.» به عکسش که نگاه می کنم، چشمم تار می شود از اشک.